یاس و آفتابگردونش | ||
شاید با فراغ بال کار کردن در شغل ایده آلش را دوست داشت، اما هیچ وقت فکر نمیکرد کار کردن بشود مسئولیتش... آن هم در جایی که هر چند به گمان خیلی ها موقعیت خوبیست اما شاید برای خودش چندان دوست داشتنی و ایده آل نباشد... شاید تفریحی کار کردنِ پاره وقت را و درآمدی را که صرفا خرج علاقمندیها و پس انداز شخصی ام کنم را دوست میداشتم، اما هیچ وقت فکر نمیکردم علی رغم ظاهر قضیه، علی رغم شرع و قانون و حتی عرف، باید کمی جدی تر کار کنم و بخشی از مسؤلیت های مالی را بپذیرم و از خرج های اضافه و پس انداز شخصی تا مدت ها چشم پوشی کنم... شاید خرید کردن برای خانه ی پدری اش در این حد که سر راه نانی بخرد یا یک کیلو گوجه فرنگی، آن هم با پول پدر و مادر، برایش حس مردانه ای را به ارمغان می آورد که تلنگری به ضمیر نا خودآگاهش میزد که: هی پسر! تو هم بزرگ شدی! یک آدم بزرگ که مسئولیت خرید کردن را بر عهده اش گذاشته اند! و چه بسا هنگام بازگشت به خانه قربان صدقه ها و تشکرهای خانواده چقدر میتوانست برایش لذت بخش باشد! اما هیچ وقت فکرش را نمیکرد که خانه ی خودش خرج دارد و خرید های لازمی که فقط از عهده ی خودش بر می آید و خانم خانه بنابر خستگی ها و مسئولیت های شخصی اش شاید همیشه نتواند از آن مدل تشکر های لذت بخش نثارش کند! شاید سالی دو سه بار آشپزی کردن و با سلیقه به خانه رسیدن را دوست میداشتم! و حس میکردم که یک خانم کدبانوی با سلیقه ام! و دیگر بزرگ شدم و مسئولیت پذیر! و چقدر میچسبید وقتی که پدر و مادر آوازه ی دستپخت خوشم را به گوش خاله و دایی و عمو و عمه میرساندند برای همان یکی دو بار غذای نیمه پخته و نصفه سوخته! و چه لذتی میبردم از تشویق های مادی! و غیر مادی خانواده برای تمیز کردن های نصفه و ناقص و سالی-ماهی یکبار خانه شان! اما هرگز فکر نمیکردم که کار کردن های هر روزه در خانه ی شوهر (بخوانید خانه ی خودمان!) و هر روز غذای تازه ای پختن، نه تنها لذت ندارد، بلکه سراسر مسئولیت و خستگیست... به خصوص وقتی آقای خانه یادش برود که خانم با عشق، سختی های کار خانه و پخت و پز را تحمل میکند! و شرعا و قانونا مسئولیت چندانی در این باب ندارد! و هرگز برایش عادی و بی درد سر نیست! و خستگیهایش باعث شوند فراموش کند که کمی بیشتر به نوع و چیدمان غذا توجه کند و تشکر... (خدا نکند که غذا بد هم شده باشد و یا اینکه مورد پسند نباشد...*) شاید حضور در جوامع خانوادگی و دوستان و مسافرت ها و تفریحات مجردی برایش گه گاه خوشایند و لذت بخش بود، اما فکر نمیکرد که شاید آن حس لذت بخش در برخورد با همه ی آدم های جدیدی که به واسطه ی ازدواج وارد زندگی اش میشوند، دوستان و خانواده ی همسر، میتواند بسیار فرمالیته و بعضا عذاب آور باشد! هر چند عاشق مهمانی و رفت و آمد و معاشرت و تفریح ام اما شاید فکر نمیکردم که حضور در جوامع خانوادگی و غیر خانوادگی همسر، میتواند برنامه های شخصی ام را عجیب وارونه کند! تا حدی که مکررا مجبور باشم بین رفتن به خانه ی اقوام نزدیک و یا مهم و یا آنهایی که عجیب با ایشان رو در بایستی داشتم و یا شرکت در کلاسهای مهم درسی و یا قرار های مهم کاری و... ، به یک مهمانی ساده و نه چندان مهم خانواده ی همسر برم! و نهایتا جلوی تمام خانواده و دوستان و استادان از این اقدام دفاع کنم و سعی کنم به خودم بقبولانم که کار عاقلانه تری انجام دادم... و راضی و خوشحال باشم از در کنار همسر بودن... شاید فکر نمیکرد که ناخودآگاه و بنابر طبیعت و واقعیت زندگی، باید واقع بینانه تر بلند پروازی کند! و در انتخاب آرمان ها و اهداف و آرزوهایش اندکی مشترک تر بیاندیشد... و شاید فکر نمیکردم که باید خیلی بیشتر صرفه جویی کنم و خرید های مورد علاقه ام را بعضا به صفر برسانم و برای ادامه ی تحصیل محدودیت های انتخابی ام ناخودآگاه آنقدر زیاد شود که مجبور باشم از خیلی از هدفهایم چشم پوشی کنم . یا اینکه از اول برای خودم بر اساس همسر و زندگیم هدف تالیف کنم و یاد بگیرم که برای آن چیزهایی که دیگر نمیتوانم به دستشان بیاورم غصه نخورم! و ارزش همسر و زندگی مشترکم برایم آنقدر باشد که حسرت محدودیت ها آزار دهنده نباشند برایم و با رسیدن به هدف هایی کمی متفاوت تر، حس رضایت شخصی ام را هم حفظ کنم تا در زندگی انسان شادتری باشم و عدم دسترسی به موفقیت های مجردی ام، خوشبختی های متاهلیم را به بدبختی های اسارت شبیه نکند و نشود جوری که چند سال بعد به همسرم- یا دست کم به خودم- بگویم که من هیچ شدم! و باختم! و تو آن عامل مانع و محدودیت بودی...
* البته خدا رو شکر همسر ما زیاد در این موارد بهانه نمیگیرند!
در نتیجه: شاید همین از خودگذشتگی های متقابل، معنای واقعی زندگی مشترک، و در نهایت همان میزانی از کمال است که انسان با ازدواج کردن به آن میرسد... فقط ای کاش همه ی ما یاد بگیریم طوری از خود گذشتگی کنیم که به چنین کمالی برسیم، یعنی بدونیم داریم چه کار میکنیم، بدون منت عاشقی کنیم و بدونیم که ازدواج نباید ما رو از خودمون بگیره! بنابر این تغییر و تصحیح اهداف و مشترک برنامه ریزی کردن، نباید مانع همه ی اهداف -حتی اونهایی که خوب هستن و ضربه ای به زندگی مشتر نمیزنن و یا حتی به دست آوردن اونها میتونه در تکامل ما و احساس خوشبختی و موفقیت و رضایت شخصی مون از زندگی اثر بذاره- بشه، چرا که رسیدن به اهداف حس خوبی رو به ما میده که میتونه باعث بشه بهتر همسرداری کنیم و زیباتر عاشقی کنیم و نرسه اون روزی که خدایی نکرده خودمون رو یک قربانی بی هدف و بی اراده در دستهای همسرمون ببینیم! عید قربان مبارک! [ جمعه 91/8/5 ] [ 4:20 عصر ] [ آفتابگردون ]
[ نظرات () ]
|
||
[قالب وبلاگ : تمزها] [Weblog Themes By : themzha.com] |